نویسنده: بودور حسن
May 19, 2016
مترجم: آنتروپوس
منبع:
https://budourhassan.wordpress.com/2016/05/19/how-the-syrian-revolution-has-transformed-me
انقلاب سوریه چگونه من را متحول کرد
من تا سال 2011 بر این گمان بودم که جهان حول فلسطین میگردد.
آرمان فلسطینی ها به نظرم محکی برای سنجش تعهد هر کس به آزادی و عدالت بود. فلسطین تنها و یگانه قطبنمایی بود که باید راه را به تمام انقلابهای عربی نشان میداد. خوبی یا بدی هر رژیمی باید پیش و بیش از هر چیز بر مبنای موضعاش نسبت به آرمان فلسطینی هاقضاوت میشد. هر رویدادی به نوعی باید از خلال لنز فلسطین مورد بررسی قرار میگرفت. مردمان عرب ما را قال گذاشتهاند و ما با مقاومتمان به کل جهان الهام بخشیدیم.
بله، من خودم را انترناسیونالیست مینامیدم. ادعایم این بود که مدافع آرمانهای جهانی و انسان باورم. پیوسته در مورد زدودن مرزها و برپایی انقلابی سوسیالیستی پُرگویی میکردم.
اما سپس انقلاب سوریه رخ داد و تزویر من و شکنندگی آن آرمانها نمایان گشت.
وقتی برای نخستین بار شنیدم که مردم سوریه در 18 مارس 2011 در شهر درعا خواهان اصلاح رژیم شده اند تمام چیزی که نیمه هشیارانه به فکرم رسیداین بود: «اگر سناریوی مصر در سوریه رخ دهد، این یک فاجعه برای فلسطین خواهد بود.»
در مورد کسانی که آن روز به دست رژیم کشته شدند فکر نمیکردم. حتی در مورد کسانی که دستگیر و شکنجه شدند فکر نمی کردم.
دربارهی سرکوب گریزناپذیر رژیم سوریه هم نمیاندیشیدم.
با آن وجد و اشتیاقی که در طول خیزشهای تونس، مصر، بحرین، یمن و لیبی حس کرده بودم به پیشواز اعتراضات به غایت شجاعانه در درعا نرفتم.
تنها چیزی که میتوانستم ابراز کنم آهی از سر بدگمانی و ترس بود.
با خودم میاندیشیدم که «اسد مستبد و رژیم او فاسد است، اما نتایج متعاقب سرنگونی او میتواند برای فلسطین و مقاومت آن فاجعهبار باشد.» در آن زمان آن محور مقدس مقاومت برای من مهم تر از جان سوریهایی بود که به دست مدافعان {محور مقاومت} گرفته می شد.
من از آن کسانی بودم که وقتی حسن نصرالله روی صفحه تلویزیون ظاهر میشد قلبشان به تپش میافتاد. انبوهی از ویدئوهای سخنرانی او در یوتیوب را نشانهگذاری میکردم و در هنگام گوش دادن به ترانههایی در ستایش از مقاومت و پیروزیهای آن اشک می ریختم.
اگرچه اساسااز مطالبات معترضان سوری حمایت میکردم، این کار را با اکراه انجام میدادم و حمایتم مشروط بود. حتی نمیشد آن را همبستگی نامید چرا که بسیار خودخواهانه و همواره فلسطین محور بود.
مطالب وبلاگ یک فعال مصری را بازتوئیت می کردم که از سوریها میخواست تا به منظور «افشای» پروپاگاندای رژیم پرچمهای فلسطین را حمل کنند. مردم سوریه برای دفاع از همان آرمانهای جهانشمولی به خیابان میرفتند که من ادعای حمایت از آنها را داشتم با این حال من ناتوان از این بودم که مبارزهی آنها را خارج از منشور تنگبینانهی فلسطینی خود ببینم. ادعایم این بود که انترناسیونالیستم در حالی که به دغدغههای فلسطین دربرابر قربانیان سوریه اولویت میدادم. من بیشرمانه در المپیک رنج (مقایسه فجایع و سرکوبها با یکدیگر به منظور اثبات اینکه کدام یک دردناکتر است. م.) شرکت میکردم و از این آزردهخاطر بودم که رنج سوریها صفحات بیشتری از روزنامه را به نسبت رنج فلسطینیها اشغال کرده است. چنان ساده دل بودم که نمی فهمیدم که مصیبت های سوری ها و فلسطینیها صرفاً پانویس اند و ظرف چند ماه، اخبار فوری تبدیل به اموری بسیار روزمره، ملالآور و فاقد ارزش مصرفی میشوند.
ادعا میکردم که مخالف تمام اَشکال سرکوب هستم اما هم زمان منتظر رهبر یک سپاه فرقهگرا بودم تا چیزی در مورد سوریه بگوید و با شور و هیجان از فلسطین سخن به میان آورد.
انقلاب سوریه مرا به سبب خیانت به اصولم به محاکمه کشید. اما در عوض آنکه محکومم کند، درس زندگی را به من آموخت: درسی که با وقار و متانت داده شد.
درسی که با عشق و از سوی مردان و زنانی داده شد که رقصان و پایکوبان در خیابانها با خلاقیت به مصاف مشت آهنین میرفتند، و حاضر نبودند در برابر نیروهای امنیتی که تعقیبشان می کردند تسلیم شوند. مراسم تشییع جنازهها را تبدیل به رژههایی پرانرژی برای آزادی میکردند، در مورد شیوههای بر هم زدن سانسور رژیم بازاندیشی میکردند؛ در بحبوحهی ترور وصفناپذیر سیاست تودهای را مطرح میکردند و به رغم تهییج فرقهگرایانه شعار اتحاد سر می دادند و نام فلسطین را در اعتراضات متعدد فریاد میزدند و پرچم آن را حمل میکردند بدون آنکه نیاز به یک وبلاگنویس پر آوازه ی مصری باشد که از آنها چنین چیزی بخواهد.
این یک فرآیند یادگیری تدریجی بود که در آن باید با تعصباتم دست و پنجه نرم می کردم. تعصباتی درباره ی این که یک انقلاب باید «چه شکلی داشته باشد» و یا این که ما چگونه باید به جنبشی علیه یک رژیم بهاصطلاح حامی فلسطین واکنش نشان دهیم. من از سر ناامیدی کوشیدم تا چهرهی زشت در پس ماسک مقاومت حزبالله را نادیده بگیرم اما انقلاب سوریه آن ماسک را پاره کرد. و این تنها ماسکی نبود که پاره شد. ماسک های دیگری نیز پاره شدند. و اینک چهره های حقیق مبارزان آزادیخواه خودخوانده و چپ گرایان محفلی آشکار شد؛ صداهای مدتها سرکوبشدهی سوریها به گوش رسید.
چگونه میتوان از مردمی که صداهای خود را باز مییابند و آهنگهای محلی و شعارهای فوتبالی را تبدیل به سرودهایی انقلابی میکنند الهام نگرفت؟ چگونه ممکن است در برابر اعتراضاتی که جلوی تانکها طراحی میشوند شگفتزده نشد؟
جغرافیای سوریه بسیار متنوعتر و غنیتر از آن است که رژیم ترویج میکند و روایت رسمی هنگامی فروپاشید که درحاشیهماندگان سوری روایتهای خود را بازسازی کردند. رنگهای رنگینکمان سوریه رنگ هایی بیش از آنچه داشت که رژیم مجاز میدانست. و سوریها میتوانستند صداهای خود را در جاهایی به غیر از استادیومهای فوتبال بلند کنند، آن هم با خواندن شعار های معروف پیروزیشان در میادین عمومی و خیابانها برای لعنت فرستادن به حافظ اسد، «رهبر ابدی».
تا پیش از سال 2011 نام حافظ اسد تنها با ترس و لرز زمزمه میشد، اما مردم در نهایت توانستند با صدای بلند به او و پسرش لعنت بفرستند و سلطه ی فیزیکی و نمادین خاندان او را تا بیخ و بن به لرزه درآورند.
زمانی که سوریها هرچند برای اندک زمانی در همان ماه های نخست امید مهلک امر ممکن را بازتعریف و مرزهای قدرت مردمی را گسترش میدادند، من نمیتوانستم بیتفاوت بمانم.
آیا بیتفاوت ماندن نمیتوانست خیانت به هر آنچه باشد که باور داشتم؟ چطور میتوانستم در انتقاد از کسانی که نسبت به مسئله ی فلسطین اعلام بی طرفی می کردند از هووارد زین این نقل قول را بیاورم که می گوید «نمیتوانید در قطار در حال حرکت بیطرف باشید» اما خود همان برخورد {بی طرفانه} را در مورد سوریه اتخاذ کنم؟ انقلاب سوریه حصار را از زیر پای من کشید. به یمن بسیج تودهای که در سوریه شاهدش بودم صدای خودم را بازیافتم. به قطعاتی از ویدئو های مربوط به اعتراضات سوریها گوش می ددم، شعارهایشان را به خاطر می سپاردم و آنها را در اعتراضات فلسطینی ها تکرار می کردم. اندیشیدن به بیباکی سوریها بیدرنگ صدایم را بلندتر و به من کمک می کرد تا بر هر نشانهی کوچکی از ترس غلبه کنم.
شما ملیتتان را به هنگام تولد انتخاب نمیکنید اما لزومی هم ندارد که توسط قید و بندهای آن محدود شوید.
هویت سوری من، اساس تعلقم به انقلاب سوریه، به من تحمیل نشد. خودم آن را برگزیدم. هرگز پایم را در سوریه نگذاشتهام. تا سال 2013 هیچ فرد سوری که اهل بلندیهای اشغالی جولان نباشد را رو در رو و حضورا ملاقات نکرده بودم. راه ارتباطی اصلی من با سوریها از طریق رسانههای اجتماعی و اسکایپ بوده و هست. با این حال به شدت احساس سوری بودن می کنم و تماما با آن مبارزه همذات پنداری می کنم.
تا سال 2011، حرفهایم در مورد شکستن مرزها و همبستگی انترناسیونالیستی چیزی جز نکتهگزینی و لفاظی صرف نبود. به لطف خیزش سوریه، دست آخر متوجه شدم که همبستگی در واقع به چیست.
همواره از افراد انتظار داشتم بدون هیچ شرطی، بدون موعظه، خطابه و امر و نهی از آرمان فلسطینی ها حمایت کنند. زمانی که خیزش سوریه فوران کرد، من درست همانند آن خرده گیران ساحل نشین رفتار کردم که از فلسطینیان انقلاب یاس {اشاره به انقلاب تونس در سال 2011} میخواستند و پیوسته از ما سراغ گاندی و مارتین لوتر کینگ را می گرفتند. اما هنگامی که انقلاب تداوم یافت، نهایتاً توانستم معنای واقعی همبستگی از پایین را درک کنم، همبستگییی که نامشروط اما همچنین انتقادی است. دیدم که چگونه افرادی مثل شهید عمر عزیز، خودگردانی افقی را در بعضی از محافظهکارترین و سنتیترین محلات پیاده کردند و از الگوی او آموختم.
معنای همبستگی اشتراکی و اتحاد فلسطینی-سوری را از ساکنان فلسطینی اردوگاه مهاجران درعا آموختم: آنها زندگیهای خود را برای وارد کردن نان و دارو و شکستن محاصرهی شهر بهپاخاستهی درعا به خطر انداختند. این فقط یک عمل انساندوستانه نبود؛ بلکه بیانیهای سیاسی و آغاز شکلگیری یک هویت بود: هویت انقلابی فلسطینی-سوری.
خالد بکراوی، پناهندهی فلسطینی اهل یرموک، و زردشت وانلی، نوجوان سوری اهل دمشق هر دو در طول «راهپیماییهای بازگشت» به بلندیهای جولان در سال 2011 به دست نیروهای اشغالگر اسرائیلی زخمی شدند. رژیم اسد هر دو آنها را کشت: خالد زیر شکنجه کشته شد و زردشت در خلال یک اعتراض مسالمتآمیز به ضرب گلوله از پای درآمد.
در بحبوحهی آوار شدن خانههایشان توسط بمباران هوایی رژیم اسد سوریها به نشانهی همبستگی با غزه راهپیمایی کردند. گروه جوانان انقلابی سوریه هنگامی که بیشتر اعضای این گروه در زندان، تبعید یا مدفون در گورستان بودند، پوسترهایی علیه پاکسازی قومی فلسطینیان در نقب منتشر کردند.
این همان همبستگی ستمدیدگانی است که سوریها آن را از لفاظی به ورطهی عمل کشاندند. چگونه میتوان این همبستگی را نستود؟
همانطور که انتفاضه دوم در اکتبر 2000 به آگاهی سیاسی و هویت ملی دختربچهی یازدهسالهای شکل داد که به تازگی روستای کوچکش را به مقصد شهر ترک کرده بود؛ موج نخست انقلاب سوریه در مارس 2011 موجب تولد دوباره ی زنی شد که با گامهای مطمئنتری در اورشلیم پای می گذاشت. اورشلیم، شهر من، جایی که نام وطن را برای آن انتخاب کردم، به هیچ وجه نمیتواند به دست نیروهایی آزاد شود که مردم من یعنی سوریها را سرکوب می کند. کسانی که بیمارستانی همنام اورشلیم را بمباران میکنند نمیتوانند روح اورشلیم را بربایند.
صرفنظر از تقلا برای وفق دادن لایههای هویتی فلسطینی و سوریام، خیزش سوریه مرا به مراتب نسبت به مبارزه برای آزادسازی فلسطینیان متعهدتر کرد: آزادسازی زمین از دست اشغالگران و رهاسازی آرمان از چنگ دیکتاتورها و فرصت طلبان.
اگرچه از کسانی جدا شدم که زمانی به سبب حمایتشان از رژیم سوریه به آنها رفیق میگفتم، دوستیهای جدید و دیرینی به دست آوردم که جهانم را سرشار از محبت و استقامت کرده است.
من وامدار انقلاب سوریه ام که مرا از نو ساخت. متکبر و دارای جاه و مقام نیستم و قصد سخن گفتن از جانب هیچ کسی را ندارم، چه رسد به مردم فلسطینی. اما شخصا یک عذر خواهی به مردم سوریه بدهکارم. نباید هیچگاه در حمایت از آرمان های به حق آنها تردید می کردم. نباید هیچگاه دلمشغولی های ژئو پولتیک را مهم تر از جان سوری ها می دانستم. نباید هیچگاه چنان ساده لوحانه توسط تبلیغات محور مقاومت فریب می خوردم.
من یک عذرخواهی به مردمی بدهکارم که دههها به نام آرمان من سرکوب، خفه و تحقیر شدند؛ عذرخواهی از مردمی که تنها مواجههشان با «فلسطین» در زندان-دخمهای بوده که فلسطین نامیده می شده. مردمی که به سبب بسیار مطیع بودن سرزنش و مسخره شدند اما زمانی که به پا خاستند نادیده گرفته شدند.
من یک عذرخواهی به مردمی بدهکارم که مانند ما به سبب قتلعامی که علیهشان انجام شده نکوهش می شوند و همچنین مانند ما مورد خیانت اپوزیسیونی قرار گرفته اند که مدعی نمایندگی آنهاست. از مردمی عذرخواهی می کنم که به صورت طعنهآمیز از آنها خواسته میشود بدیلی در برابر رژیم اسد و اسلامگرایان به وجود آورند در حالی که بمبها و موشکها سرهای آنها را نشانه گرفتهاند. آن کسانی که میپرسند «بدیل کجاست؟» از یاد میبرند که سوریهایی که آمادهی ارائهی دیدگاهی ترقی خواه بودند به دست رژیم اسد زندانی یا کشته یا آواره شده اند.
انتظار می رود که فلسطینیان به سبب آگاهی از طعنهی پشت سوال در مورد بدیلها دیگر چنین سوالاتی را در برابر سایر مردمان ستمدیده مطرح نکنند، ستمدیدگانی که در حال مبارزهاند تا همه چیز را از هیچ بسازند.
با این حال، بهرغم تناقضات، فلسطینیان و سوریها از میل فراوان و مشترکی برای آزادی برخوردارند، همچنین میل سوزان مشابهی برای زندگی بر اساس کرامت انسانی و رویای قدم زدن در خیابانهای شهر قدیمی دمشق و شهر قدیمی اورشلیم را دارند.
هرچند مسیری که برای نیل به آن باید طی کنیم مسیری نیست که رژیم و حزبالله با اجساد سوریها فرش کردهاند بلکه مسیری است که به دست مبارزان آزادی خواه فلسطینی و سوری هموار شده یعنی توسط مردمی که میدانند آزادی آنها همواره بدون آزادی خواهران و برادرانشان ناقص است.
19 مه 2016